گفتوگو با ابراهیم گلستان همیشه جذاب است، نه اهلِ مسامحه است و نه ریا. مردی که از قید و بندهای رایج رهاست و به تو اجازه میدهد خودت باشی، خودِ خودت. آنچه در گفتوگوهای گلستان بیش از هر چیز خوشایند است آزادی در بیان و انتقاد است. ابراهیم گلستان، نویسندهای است که در نودوهشت سالگی با حافظه درخشان و تحلیلی دقیق به پرسشهایت پاسخ میدهد و اینجاست که معلوم میشود ابراهیم گلستان بودن یعنی چه.
آقای گلستان پیش از هر چیز میخواهم بپرسم چطور به فکرتان رسید بعد از چند ماه که از دریافت نامهای از سیمین دانشور میگذشت چنین نامه مفصلی برای خانم دانشور بنویسید؟
من خانم دانشور را از خیلی قدیم میشناختم. پنجساله بودم که سیمین را دیدم. او هم هفتساله بود. ما از قدیم با هم آشنا بودیم. فکر میکنم در جایی در همین نامه هم به اینکه پدرش دکتر بچگیهای من بود اشاره کردهام.
منظورم این است که فراتر از این آشنایی، احساسات و وابستگیهای عاطفی، چه دلیلی شما را به نوشتنِ چنین نامهای ترغیب کرد؟ از این منظر این پرسش را طرح میکنم که با توجه به مراودهای که با خانم دانشور داشتم، به نظرم زیرساختِ فکری ایشان به نوعی سنتی بود و این زیرساختِ سنتی در موضعگیریها و رفتارهای اجتماعیاش اثر داشت. البته من شناختِ کمی از خانم دانشور دارم. برای همین فکر میکنم نامه شما خطاب به سیمین، بهانهای بوده تا شما حرفهای خودتان را بزنید، در واقع نامه محملی بوده است تا شما ایدههای خودتان را مطرح کنید، حرفهایی را که احساس میکردید باید گفته شود. وگرنه، با صراحت بگویم شاید خانم دانشور مخاطبِ چندان مناسبی برای حرفهای شما نبوده باشد.
این برداشت و استنباط درستی نیست. این نوشته فقط و منحصرا یک نامه بوده است از من به سیمین. این نوشته برای بیان عمومی فکر یا به قصد چاپشدن نوشته نشده بود. این نامهای بود منحصرا و فقط از یک نفر به یک نفر دیگر. حاجتی هم برای بیان فکرهایی که او خوب میشناخت اصلا نبود. این نامه که برای چاپشدن نوشته نشده بود. من آن را در چهارم فروردین ۱۳۶۹ نوشته بودم و فرستاده بودم. حالا ۲۶ سال بعد در ۱۳۹۵، بعد از همه اتفاقها، که هیچ کدام هم ربطی به چاپ و نشر عمومی نداشتند از چاپ درآمده، یعنی ۲۶ سال بعد. قصد و علت آن نوشتن هم در همان سطرهای اول این نامه گفته شده، که لابد باید دیده باشید. این استنباط هم بیجا و هم نارواست. بیجایی و ناروا بودنش هم آشکار است و بیتردید. آشکاری و بیتردیدی آنهم در همه جنبههای آن، در طول و عرض آن روشن و مشخص است. علت نشر آن هم حاصل توجه و علاقه یک کس دیگر، یا حتی اشخاص دیگری بوده است بیدخالت و در بعضی جاهایش، بیاطلاع من. اگر کسی این را، همهاش را درست خوانده باشد، نه از روی شتاب، بایسته است که خوانده شود درست خوانده شود، بی شیطان خیالی، ساده و روشن. همین. بهطور خلاصه، رونوشتی از آنچه سالها پیش نوشته بودم و به صورت فقط یک نامه آشنا به آشنا نوشته بودم و فرستاده بودم و در همان فرستادن هم اتفاقهای دردسرداری پیش آمده بود. بعد، سالها بعد کسی که علاقه فراوان دارد به درستی و به تحول به سوی حال و وضع بهتر. به خصوص وضع فکری برای خودش و من و شما و همه هممیهنانش، و اعتقاد دارد به اینکه شرط اساسی و اولیه به سوی تحول رفتنِ درست، بهسوی حال و وضع بهتر، بهتر فهمیدن است و بیشتر دانستن و گستردهتر دانستن و سنجیدهتر دانستن، و اسیر فکرهای پا در هوا نبودن، و پا بسته شنیدههای افسانهای نبودن - شنیدههایی که به ضرب و زور قدمت تکرار و انحصار مداوم در صورتهای بیبندوبار، در روحیهها و رفتارهای میخکوب و گیرکرده میان دایرههای دربسته و مسدودند که فکر کنی جا خوش کردهای ولی، هیهات، نه. جلو رشد اندیشه را گرفتهای و میگیرند و در نتیجه سبب کنار گذاشتهشدن تدریجی و خردهخرده تمام توانهای طبیعی و اکتسابی میشوند و شدهاند و آدم را، بیآنکه خودش ملتفت باشد به صورتِ یک خودِ در جا تکان خورنده، فقط در جا، و درمانده از پیشروی بهسوی رشد و پذیرفتنِ قصدها و فکرها، و ارادهای بر پایه پرورشِ توانِ سنجش و کوشش جان یا فکر، و جویندهبودنِ مغز و گزینشِ رسم درک و دریافتن، و دریافتهها، و نتیجههای چنان دریافتهها - خلاصه رفتن مداوم و پیگیر بهسوی فهم و هشیاری و جستوجو و گزینشهای حاصل همان سنجیدنها، همان هوشها و هوشیاریها. همین. تجدد و درآمدن از گیر و بند فکر و آداب فرسودهای که فرسوده میسازد و فرسودگی میآورد. گیرکردگی. که همه اینها مایه و علت فرسودگیها و درماندهبودنهای تازه اما فریبدهنده میشوند و وعدههای پوچ دهنده و کشاننده به بیراهههای پر از ظلم و دروغ. همین، فقط همین.
اما سیمین سنتی نبود. مادرش و دو تا از خواهرهای مادرش، نقاشهای بسیار درسخواندهای بودند و تابلوهای بسیار دقیقی از مردم و منظرههای طبیعت کشیده بودند که هم بسیار در محیط شیراز آن زمان به شهرت رسیده بودند و هم تابلوهایی با گیرندگیهای فراوان داشتند. همهشان شاگردان شایسته بودند، که شایسته هم صفت کار و معلمیاش بود هم اسمش، از شاگردهای برجسته کمالالملک. پدر سیمین هم طب قدیم را خوب خوانده بود و تحصیلکرده بود هم طب نو را. آنهم همراه با عمل، با پراتیک مرتب و روزانه در بیمارستان. در بیمارستان مرسلین انگلیسی. در خانه و خانواده آنها جایی برای تداوم راه و رسم سنتی نمانده بود و نبود. با همه وجود این سنت در اطراف آنها، در شهر و جامعه آنها، که آنهم در شیراز آن سالها، از هر جهت، در راه ازهمگسیختگی آنها بود، زودتر از شهرهای دیگر ایران.
تعریفی كه من از روشنفكری دارم و آن را معیارِ روشنفكری میدانم، داشتنِ نگاهِ انتقادی به خود است. همان چیزی كه شما با عنوانِ غربال كردنِ خود» در نامه به سیمین» از آن یاد میکنید و میگویید غربال خودت را تكان بده»، كه به اعتقاد من نكته بسیار درست و مهمی است. اینكه ما تا نتوانیم خودمان را غربال كنیم قادر به غربالِ دیگران نیستیم. این نوع نگاهِ انتقادی به خود را در سیمین دانشور سراغ نداریم، اما این اتفاق به نوعی در مورد جلال آلاحمد افتاده است و او در كتابِ سنگی بر گوری» حتی میتوان گفت از غربالگریِ خود هم گذشته و به نوعی خودتخریبی یا خودویرانگری هم میرسد.
شما دارید یک زندگی یا یک سرگذشت را به راهی میبرید که فکر میکنید آنچنان بوده است. و تصور میکنید که واقعیت قضیه هم عینا همینجور است. اما نه. جریان زندگی سیمین مطابق نقشهای که از آن به تصور خودتان کشیدهاید نبود. یک دختر باهوش، بهطور استثنائی خوب درسخوانده از یک خانواده که هم از طریق پدر و هم از طریق مادر آدمهای به شکل کمابیش مدرن و متجدد بودند و پرورش تحصیلی داشتند، در شهری که هم به لحاظ آبوهوا و هم به لحاظ تاریخ و داشتن یک فرهنگ گسترده که هم قدیم بود که سعدی و حافظ را به فرهنگ ایرانی داده بود و هم جدید که آوردن اسمها چندان کمک به این وصف من نخواهد کرد، و داشتن یک سابقه تجدد و مدرنیته که چنین سابقه را پیوسته ادامه داده با اولین بیمارستانهای مدرن و اولین مرکزهای تولید برق و چراغهای الکتریکی برای خیابانهای پهن و نوعی رفاه نو و آزادگی حاصل آبوهوای دلپذیر و مردمی که به تناسب چنان اقلیم و چنان راه و رسم در نمونههای تجدد و مدرنیته بسیار زودتر از بسی شهرهای دیگر ایران تغییر کرده بودند که این تغییر با گشایش دبیرستانهای دخترانه مثل همین مدرسه مهرآیین که سیمین در آن درس خوانده بود و نظام و هیئت اروپایی را برگزیده بود، یا مدرسههای پسرانهای که بهاءالدین پاسارگاد اداره کرده بود؛ کسی که از دانشگاه کلمبیا درآمده بود آنهم در همان سالهای اول پس از قاجار و سلطنت آنها و پیشاهنگی را در شیراز آورده بود. بههرحال، سیمین در چنان آبوهوایی رشد کرده بود و اصلا یک زن سنتی که شما میگویید نبود. این کلمه سنتی صفتی را وصف میکند که اصلا با هیچ چیز زندگی سالهای اول سیمین تطبیق ندارد. اگر شما آب و هوایی از سنت در اطراف سیمین دیده باشید حاصل حادثهایست که پس از نیمههای سالهای بیست شمسی بر او اتفاق افتاد.
این اتفاق به نوعی ناگهانی و حاصل واخوردگیهای سیمین، و خواب و خیالهای کسی که در نیمه دوم سالهای بیستسالگی در یک وضع خاصِ دیدن گذر جوانی، و باهوش پرورده، دیدنِ به هدررفتن آرزوها بوده است و به ضرب امیدوارانه و تصمیمی انقلابی، که واقعا یک پرش از بلندی در یک استخر پاک و روشن در یک روز گرم و آفتابی بوده، پرشی که حوادث روزگار به جرئت و جوانی و جوشش جان و تن میدهد، به همان ناگهانی، به همان حس دیرشدن و دیربودن میدهد. و داد.
سیمین مطلقا سنتی نبود. نیروی شاد و توانایی بود که توانایی و شادبودن را وقتی متوقفشده دید و یافت، که آفتاب غروب میکرد. از دور، از خیلی دور چیزی را نباید به دید آورد و خیال دید از دور را به داوری کشاند. سالهای سیمین که شما آن را به سنتیبودن میبینید، سالهای سوده و فرسودهشده یک توان ساییدهشده بوده است که میوه مطلوب را، با همه کوشش و توانایی که داشت، نگرفت و نداد. به همین درماندگی. و غم. و تنهایی.
همانطور که گفتم شما دارید یک زندگی یا سرگذشت را به راهی که خودتان میخواهید میبرید، و فکر میکنید قضیه هم همانطور است که میگویید. اما نه جریان زندگی سیمین آنجوری نبود که شما نقشهبرداری کردید. سیمین خیلی خیلی زود در بحرانهای مختلف ازدواج افتاده بود و ناچار بود چنین رفتاری داشته باشد. من میتوانم چندین خاطره برایتان بگویم. یکبار اِپریم بعد از چند سال آمده بود به ایران. من و زنم با سیمین و جلال آلاحمد و اِپریم رفتیم یک سفر چندروزه به مازندران برای گردش. من هم میراندم. یک روز از کنار دریا میراندیم و آن طرف دیگر دشت بود و بعد کوه. در دشت گاهی میدیدیم که اسبهایی هم میچرند. سیمین یکجا رو به من گفت گلستان من از بچگی عاشق اسب بودم» که بیمعطلی، جا در جا، اِپریم هم با همان لهجه آسوری غلیظ گفت اخمق، تو که عاشق اسب بودی پس چرا زن خر شدی؟».
میگویید نگاه انتقادی به خود را از سیمین سراغ ندارید اما این اتفاق به نوعی در مورد آلاحمد افتاده است و او در کتاب سنگی بر گوری» حتی از غربالگری خود هم گذشته و به نوعی خودتخریبی یا خودویرانگری هم رسیده است. اینچنین روحیه وما از انتقاد از خود حکایت نمیکند. چرا نتیجه نمیگیرید که یک حس خود خرابکردن بر او غالب است. وقتی که چنین باشد چرا در کارهای دیگر و حرفهای دیگری که نمیزند همین حس در کار نباشد یا نبوده؟ آدمی که نوک زبانش میگیرد و نوک زبانی حرف میزند چه شاهنامه بخواند چه بوستان یا مثنوی یا حتی قرآن. سوره یاسین را هم نوک زبانی میخواند. نوک زبان بودنش عمومیت دارد و استثناپذیر نیست. خرابکردن هم آبادکردن نیست حتی وقتی که مقدمهای باشد برای آبادکردن. چنین مقدمهای بالاخره خرابکردن است اگرچه برای آبادکردن جور دیگری بعدی باشد. وقتی نشانهای از آن آبادکردن در هیچ کجا نباشد، از حتی اشارهای به طرح یک آبادکردن نمیتوانی خرابکردن را جزئی از آبادکردن بدانی. حرفهای پیشپاافتاده را مغزهای معتاد به پیشپاافتادگی زودتر، یا آناً میگیرند. عده چنین مغزها هم کم نیست. در نتیجه حرفهای پیشپاافتاده و سهلالهضم ناچار زودتر و فراوانتر و آسانتر رواج میگیرد. بگیرد. این گرفتنها نشانه یا تضمین درستیِ چنان حرفها نیست. بحثهای ما دراینباره هم هرچه به درازا بکشد بهرهای به کسی نمیدهد که نخواهد یا نتواند کمی فکر بکند درباره آن معنی که به گوشش میرسد یا به چشمش میخورد.
(روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.)
درباره این سایت